گروه فرهنگی مشرق - شش ماه پس از خانهنشینی ابوالفضل زرویی نصرآباد به سبب بیماری قلبی، او تازهترین اثر خود با نام عحیب «خاطرات حضرت استادی سر پروفسور حسنعلیخان مستوفی» از سوی انتشارات کتاب نیستان روانه بازار کتاب کرده است. روایتی طنزآمیز از شخصیتی خیالی که به گفته زرویی آنچه در آن روایت میشود بر خلاف ظاهرش طنزآلودش بسیار جدی است و صد البته خواندنی. گفتگوی مهر با زرویی نیز به بهانه این کتاب و نوشتار عجیب آن صورت پذیرفت که در ادامه از نگاه شما میگذرد:
جناب زرویی این خاطرات و شیوه روایت آن در همین روزهای نخستین انتشارش هم بحث برانگیز و قابل توجه شده است. این شخصیت از کجا به ذهن شما وارد و به قلمتان جاری شده است؟ حس شخصی من این بود که گویا شما در قالب یک شخصیت قصد دارید به نقد و بررسی شخصیتها و تیپهای اجتماعی در ایران بپردازید.
تعدادی از این خاطرات، اول بار سال 1379 و در زمان سردبیری دوست خوبم سید علی میرفتاح در هفتهنامه مهر چاپ شد و بعدتر، بیست قسمت دیگر از این خاطرات، سال 1381 در روزنامه همشهری به چاپ رسید. اگر خاطرتان باشد، آن سالها بازار انتشار خاطرات و کتابهای زندگینامه حسابی گرم بود. متاسفانه خاطره نویسی ما را عمدتا چند آفت تهدید میکند. یکی از این آفتها، اعتماد به حافظه است که متاسفانه در سنین بعد از میانسالی چندان قابل اعتماد نیست. آفت دیگر نقل خاطره از درگذشتگانی است که امکان پاسخگویی یا رد ادعای نویسنده را ندارند و هرکس میتواند هر خاطره و عقیده و رخداد روا یا ناروایی را به مشاهیر درگذشته نسبت بدهد. خودبزرگ بینی و عدم صداقت یکی دیگر از این آفات است. آفاتی از این دست در تاریخ نویسی و خاطرهنگاری بسیارند و بدیهی است که اگر خواننده چنین آثاری تنها به مطالعه و تطبیق یکی دو منبع اکتفا کند و اهل تحقیق و تطبیق مستندات نباشد، کمتر به حقایق وقایع دست پیدا می کند. مشکل دیگر در میان مخاطبان این دسته از آثار آن است که گاه از سوراخ سوزن می گذرند و گاه از دروازه نمی گذرند یعنی گاه دروغهای بزرگ و عجیب را باور میکنند و گاه از پذیرش بدیهیات یا وقایع کم اهمیت امتناع میکنند. در خاطرات حضرت استادی سر پروفسور حسنعلی خان مستوفی، بیشتر دو مقوله و هدف مد نظرم بود: خودبزرگ بینی خاطره نویسان و به تبع آن خودکوچک بینی خوانندگان این خاطرات. البته شق دوم پیش بینی من از واکنش مخاطب بود که بعد از انتشار خاطرات در مهر و همشهری ، بعضا درست هم درآمد.
قصد اصلی من در واقع نقد آفات خاطرهنویسی و خاطرهخوانی در کشور بود و پر واضح است که در کنار این هدف اصلی، میشد به مشکلات و آفات دیگر هم اشاره کرد که تا حد وسع به آنها نیز پرداخته ام. البته قرار بود این خاطرات ادامه پیدا کند و در ادامه سیر تاریخی اش به روزگار فعلی برسد که متاسفانه شاکی خصوصی پیدا کرد و تعطیل شد.
خب این موضوع که به خودی خود بد نیست. به چه بهانه این ستون و نوششتنش را تعطیل کردند؟
بله. می فرماید:
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست!
یکی از تلخترین شوخی های روزگار همین علت تعطیلی ستون خاطرات حسنعلی خان است. مجموعه ای از کدها در این خاطرات هست که آنها را برای مخاطبان خاص و اهل تحقیق گذاشتهام. مثلا حسنعلی خان در مقدمه همین خاطرات (صفحه 17 کتاب) می گوید که سال 1374 رییس وقت کتابخانه ملی از او وقت گرفته و خواهش کرده که ایشان خاطراتش را بنویسد. اهل تحقیق میدانند که سال 1374 سید محمد خاتمی ریاست کتابخانه ملی را داشته و در زمان چاپ این مطلب در هفته نامه مهر یعنی سال 1379 ، رییس جمهور بوده است. یا در همین خاطرات جملات و اشعاری به برخی چهرههای شناخته شده نظیر عطاالله مهاجرانی (وزیر وقت ارشاد) ، محمدعلی زم( مدیر وقت حوزه هنری) ، سید محمدحسین شهریار ، ملک الشعرا بهار و ... نسبت داده شده که بعضا نگران میشدیم که مبادا به دلیل نشر اکاذیب علیه مان اقامه دعوی شود. جالب اینجاست که هیچیک از این بزرگواران یا بستگان شان واکنشی نشان ندادند و بلکه حتی در مواردی نگاه تشویقی و بعضا تشکرآمیز داشتند. این نگاه سالم و بی آلایش مسلما مدیون درک درست و شعور والای این بزرگواران نسبت به طنز بود.
متاسفانه در همان شرایط ، یکی از بستگان زنده یاد صادق هدایت (که جز نسبت فامیلی هیچ نسبتی با فضل و ظرافت و طنزفهمی هدایت نداشت و ترجیح می دهم نامی از ایشان نبرم) طی نامهای از روزنامه خواستار تعطیلی این ستون شد.
چرا؟
چون حسنعلی خان به شیوه خود با ذکر دلایلی سعی داشت ثابت کند که هدایت خودکشی نکرده بلکه به قتل رسیده است. همان طور که میدانید خودکشی در تمامی ادیان و آیینها مذمت شده است و اگر فی المثل کسی مدعی شود که یکی از عزیزان ما خودکشی کرده ، ما تمام توان خود را برای رد این ادعا به کار میگیریم. ولی خوب ، ایشان آنطورش را بیشتر ترجیح میداد.
در مقدمه کتاب اشارهای کردهاید به خستگیتان از طنز نویسی و اینکه گویا دیگر قصد طنز نویسی ندارید. این ماجرا صحت دارد؟
به تاریخ آن متن اگر عنایت کنید متوجه میشوید که مربوط به سال 1379 است و زمانی که من برای مجله مهر مطلب مینوشتم. هدفم از نوشتنش این بود که مخاطب متن کار را جدی ببیند و حس نکند که در این خاطرات با یک موضوع طنز مواجه است. من قصد نداشتم قصه حسنعلیخان را به شوخی روایت کنم و به همین خاطر میخواستم با تمهیداتی، فارغ از عنوان نویسنده که با طنزپردازی شناخته شده است، این متن دیده شود و خب به طور طبیعی این مساله نیاز به مقدماتی داشت.
جدای از این ها ، حس و حال این روزهای من هم بسیار به آنچه آنجا نوشته ام شبیه است. واقعیت این است که خیلی از مطالب هستند که خواندنشان برای ما شیرین و لذت بخش است اما الزاما تولید و فرآوری آنها نیز برای مان شیرین و لذت بخش نیست. در کار طنزنویسی از این جهت که تولید کننده دچار فشار مضاعف است زودتر از سایر شقوق نویسندگی دچار خستگی میشود.
یکی دیگر از دلایل دلسردی اهل فرهنگ و هنر هم این است که در کشور ما هیچ کس به فراخور تلاشش نتیجه نمیگیرد. آدم فرهنگی درست است که به قول حافظ بیمزد و منت هر خدمتی را میکند اما این حق را هم دارد که از مخدومان بیعنایت، سرخورده و دلسرد شود.
و خود شما هم الان مواجه با همین مخدومان بیعنایت هستید؟
خوشبختانه سالهاست که دیگر کار من از مخدومان بی عنایت گذشته است! مخدوم من مردم و مخاطبان آثارم هستند که خوشبختانه بیش از لیاقتم به من عنایت دارند. اما عنایت و محبت مردم، تکلیف را از گردن دولتمردان و کارگزاران فرهنگی ساقط نمیکند. مثل این است که به رستورانی بروید و هزینه غذایتان را هم بپردازید ولی در نهایت به واسطه آشنایی با برخی از مشتریان و تعارف و مهربانی آنان، با لقمههایی پراکنده خود را سیر کنید. درست است که از گرسنگی نمردهاید و غذایی خوردهاید ولی این شیوه درستی برای سرویس دادن به مشتری نیست. هنرمندان و اهل فرهنگ، با تولید هنری شان دارند هزینههای رستوران کشور را میپردازند و حق دارند که سرویس مناسب مطالبه و دریافت کنند.
میدانم که خود سید مهدی شجاعی راضی به نقل این جملات نیست ولی بیش از پنج سال است که این بزرگمرد با کرامتی مثال زدنی و بی هیچ چشمداشت، تامین هزینههای زندگی مرا بر عهده گرفته است. می گویم بیهیچ چشمداشت چون در همان دیدارهای اولیه مان حق التالیف تمام آثارم را حتی قبل از تحویل آثار، به من پرداخته است و هنوز هم به شیوه کریمانه خود بهانه میجوید تا از فشارها و مصایب زندگیام بکاهد. من از وضعیت نابسامان نشر و مشکلات مالی و روحی که گریبانگیر سیدمهدی شجاعی است، بی خبر نیستم. میدانم که او در همین وضعیت و با تحمل تمام این سختیها و مشکلات مالی، با همین جسم و روح رنجور ، متکفل هزینههای بسیاری از اهل فرهنگ است. در کشوری که تمام وزارتخانهها و سازمانها و ادارات و حتی شهرداریهایش ـ با ربط یا بی ربط ـ معاونتهای فرهنگی و هنری با امکانات و بودجههای تعریف شده دارند ، چرا باید اهل فرهنگ و هنرش دغدغه معیشت داشته باشند. متولیان فرهنگی، رشد و غنای کمی و کیفی هنر و ادبیات کشور را به حساب حسن تدبیر خودشان نگذارند. به گمان من این رشد و تعالی ، بیشتر مرهون کسانی چون سید مهدی شجاعی است که با کمترین امکانات و بی هیچ ادعا ، یک تنه به اندازه ی وزارت فرهنگ و ارشاد به فرهنگ و هنر کشور خدمت می کنند.
خب برگردیم به نکته ظریف خود بزرگ بینی و خود کوچکبینی ایرانیها که به آن اشاره کردید. از میان این همه صفت خوب و بد این مردمان چرا شما سراغ این دو صفت از جامعه رفتهاید. یعنی جامعه به طور عمده ایرانی را چرا با صفت های خود بزرگ و خود کم بین دیدهاید و دست به تحلیل آنها زدهاید. اصلا خود شما از کجا مطمئن هستید که این دو صفت میتواند محلی از صحت و حقیقت برای ما داشته باشد؟
من اساسا در طنز یا در هر شاخه و ژانر ادبی و هنری دیگر ، با طرح مفاهیم بزرگ و انتزاعی مخالفم. در مورد استقلال، آزادی، شرف و وجدان و ... میشود شعار ساخت ولی نمیشود درباره شان شعر گفت. در طنز هم به طرح این مفاهیم کلی اعتقادی ندارم. نکته حائز اهمیت در طرح و نقد همان مصداقها این است که مشکلات و معایب انسانها مثل دومینو یا حتی شبکههای نامنظم با هم در ارتباطند. مثلا خودبزرگ بینی، لااقل موجب شکل گیری معایب دیگری چون توهم، غرور بیجا و دروغگویی میشود و هر کدام از این عیبها بانی و موجد آفات دیگر است.
گرچه خود آن دو عیب اجتماعی (خودبزرگ بینی و خود کوچک بینی) عیبهای بزرگی هستند ولی هر دو ریشه در نا آگاهی و ضعف مطالعه دارند که از مشکلات فراگیر عصر ماست.
مثالی عرض کنم: در یک جمع دوستانه یا حتی بین عدهای دانشجو بگویید که : سال 1324 که رضاشاه عدهای را برای آموزش به فرانسه فرستاد، پدربزرگ من در نشریه چلنگر یک شعر انتقادی چاپ کرد و به همین خاطر به زندان افتاد. فکر میکنید چند نفر در آن جمع بدانند که رضا شاه سال 1320 از سلطنت خلع شده و چهار سال بعد از خلع ید ، گروهی را به فرانسه نفرستاده و اساسا نشریه چلنگر هم پنج ـ شش سال بعد از آن تاریخ چاپ میشده و در نهایت کل قصه دروغ است؟ می بینید چقدر راحت با استفاده از فقر مطالعاتی مخاطب، میشود دروغ گفت؟
مثال دیگر: در همان جمع یا جای دیگر بگویید: یک شب بارانی داشتم در بزرگراه رانندگی میکردم که دیدم یک آقایی در آن باران سیل آسا بنزین تمام کرده و در حاشیه بزرگراه ایستاده است. من که همراهم یک ظرف بنزین داشتم، ایستادم و به او کمک کردم. فکر می کنید آن آقا کی بود؟ استاد محمدرضا شجریان! شک نکنید که بیشتر مخاطبان حتی اگر به رویتان نیاورند، در دل می گویند: آره جون خودت... استاد شجریان با آن محبوبیت و جایگاه محتاج چهار قطره بنزین تو بود! کاری به راست و دروغ این قصه نداریم ولی رخ دادن چنین اتفاقی چه استبعادی دارد؟ مگر ممکن نیست استاد شجریان هم مثل هر شهروند دیگر در خیابان به کمک و همیاری دیگران نیاز پیدا کند؟ این روی دیگر همان سکه است یعنی خودکوچک بینی آن هم در حد دیدار تصادفی یک شخصیت مشهور. جالب اینجاست که این خودکوچک بینی بیشتر در حد ملی است یعنی اگر بگویند یک زن فقیر سنگاپوری با تلاش و پشتکار توانسته نیمی از سالنهای تئاتر برادوی را بخرد راحت تر باور میکنیم تا این که بگویند یک تاجر موفق ایرانی توانسته در سنگاپور فروشگاهی زنجیرهای تاسیس کند!
دلم میخواست خواننده این خاطرات حتی به نیت رد و تکذیب ادعاهای حسنعلی خان کمی به مستندات تاریخی رجوع کند. البته چون قصد دخل و تصرف در وقایع تاریخی نداشتم، با کدهایی مخصوص به خواننده اهل تحقیق پیام میدادم که قضایا را زیاد جدی نگیرد.
به هر حال اسم شما که میآید ذهن همه میرود به سراغ طنزو شوخی و نه مکاشفه در تاریخ!
شاید ولی مشکل اینجا بود که این اتفاق نیفتاد و اتفاقا خیلی ها حتی اهل تحقیق آن را جدی گرفتند. ببینید من برای نوشتن هر قسمت از این خاطرات واقعا وقت میگذاشتم و مطالعه میکردم. تمام تاریخها و وقایع مبتنی بر مستندات تاریخی است.اگر مثلا جایی نوشته ام که در فلان تاریخ در فلان شهر ، با فلان شخصیت تاریخی در باره فلان موضوع حرف زدیم ، میبایست مطمئن میشدم که آن شخص در آن تاریخ زنده بوده و در آن شهر ساکن بوده و محور بحث علاوه بر ارتباط با آن شخصیت ، اساسا موضوعیت داشته. ضمن اینکه باید آن تاریخ را به یاد می داشتم تا با تاریخ مطالب دیگر تداخل نداشته باشد. شاید به دلیل همین مستندات بود که فی المثل محققی از دانشگاه کلمبیا برایم ایمیلی فرستاد و با اشتیاق خواستار منابع مطالعاتی در مورد حسنعلی خان مستوفی بود و همزمان دو دانشگاه کشور در ایمیلهای جداگانه از من خواستند تا در دعوت از استاد برای دیدار و سخنرانی در آن دانشگاهها وساطت و میانجی گری کنم!
البته بعدها برخی از دوستان با ذکر دلایلی مدعی شدند که متوجه غیر جدی بودن این خاطرات شده اند. فی المثل یکی میگفت: من از اولش می دانستم که هیچ ایرانی لقب سر نگرفته است. ملکه انگلیس که ما ایرانیها را قابل این چیزها نمیداند. حالا اگر حسنعلی خان اروپایی و آمریکایی بود، میشد قبول کرد. البته این دوست ما ضمن ابتلا به عارضه خود کوچک بینی ، خبر نداشت که لقب سر مخصوص به ساکنین و زادگان ولایت بریتانیاست و نه حتی آمریکا یا ولایت دیگر. ضمن این که اگر به تاریخ مراجعه کرده بود میدانست که در طول تاریخ بسیاری از ایرانیان القاب و نشانهایی به مراتب ارجمندتر از سر از ملکه انگلستان دریافت کردهاند فی المثل محمدحسن خان اعتمادالسلطنه وزیر دانشور انطباعات در عصر ناصری که چند نوبت مقام و نشان و از جمله نشان درجه یک بریتانیای کبیر را دریافت داشته است. یا دیدارشهروندان عادی ایرانی با مقامات عالیرتبه کشورها امر غریبی نبوده و با خواندن خاطرات حاج سیاح محلاتی و داستان ملاقاتش با امپراتور ژاپن و دیگر مقامات برجسته سیاسی کشورها ، ادعاهای حسنعلی خان هم باورپذیر می شود.
چرا در این متنها به موقعیتهای امروزی تر اشاره نمیکنید و زندگی این فرد در بستری از روایتهای تاریخی میگذرد آن هم با زبانی سنتی و تاریخی که مخاطب را یاد دوران قاجار میاندازد؟
به طور مطلق اینطور نیست. من در این خاطرات مثلا از آقای مهاجرانی که در زمان تالیف این یادداشتها خودش وزیر ارشاد بود، نام برده ام یا دیگرانی که در قید حیاتند و جالب اینکه هیچ یک از این بزرگواران ادعاهای حسنعلی خان یا نقل قولهای نسبت داده شده به خودشان را رد و نفی نکردند. ضمن این که قرار بود نگارش این خاطرات تا زمان حال ادامه پیدا کند که نشد.
ماجرای عکسهای پایان کتاب چیست؟ شخصیت حسنعلی خان که در همه عکسها حضور دارند ، گویا پدر شما هستند ؟
بله تصاویر پایانی کتاب مرحوم پدرم هستند. نام ایشان حسنعلی بود و ساکن احمدآباد مستوفی بودند. اصلا این شخصیت و نامش بر اساس پدر شکل گرفت. ایشان خیلی این شخصیت را دوست داشت و علاقه زیادی داشت که این اثر منتشر شود. برخی عکسهای پدر را خانم آذین زنجانی گرفتند و تعداد بیشتری را دوست عکاس مان آقای علی عسکری. یکی از کدهای اهل تحقیق و تدقیق که عرض کردم همین عکسها بود. توقع داشتم کسی بپرسد که چطور می شود که این حسنعلی خان در زمان تاجگذاری رضا شاه همان شکل و سن و سالی را داشته باشد که در حال حاضر؟!
جناب زرویی وقتی تجربیات خود را در ناکامیتان در جریان ثابت طنز نویسی در مطبوعات و تحمل نشدنش کنار هم میگذارید فکر میکنید هنوز هم این وضعیت ادامه دارد؟ یعنی اگر الان میخواستید ستون مشابهی بنویسید وضعیت به همین شکل و صورت بود؟
من اسم این اتفاق را ناکامی نمی گذارم. این تقدیر رسانهای کشور ماست. چند برنامه ی تلویزیونی و رادیویی یا چند ستون مطبوعاتی را می شناسید که توسط یک فرد یا گروه در بلند مدت دوام آورده باشد .اساسا تجربه نشان داده است که ستون های طنز مطبوعات ایران هیچکدام ستونهای دنبالهداری نبوده است. هرچند که برخی سالهای طولانی هم نوشته شده و باقی مانده باشند مانند ستون دوکلمه حرف حساب مرحوم کیومرث صابری(گل آقا) که می توان روی دلایل تداومش بحث کرد.
مگر روزنامههای ما خودشان چه قدر جایگاه مستحکمی دارند؟ کدامشان آمدهاند که مانده باشند؟ همه میدانند که قرار است به صورت هدفمند چند سالی کار کنند و بروند. در این فضا خود روزنامه نگار طنز پرداز هم میداند که زمان کوتاهی برای ستون نوشتن وقت دارد. برخی نشریات هم که کمی پشتشان گرمتر است آنقدر خطوطشان تعریف شده و بسته است که باید با یک قرارداد نانوشته واردشان شوی.
طنز نویس امروز باید بپذیرد که هر روز باید مطابق سیاست روزنامه مطلب تولید کند و این از آفتهای طنز ژورنالیستی ماست که باعث میشود ستونهای مطبوعات عمر چندانی نداشته باشد.
مخاطبان محترم گروه فرهنگی مشرق می توانند مقالات، اشعار، مطالب طنز، تصاویر و هر آن چیزی که در قالب فرهنگ و هنر جای می گیرد را به آدرس culture@mashreghnews.ir ارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود.
جناب زرویی این خاطرات و شیوه روایت آن در همین روزهای نخستین انتشارش هم بحث برانگیز و قابل توجه شده است. این شخصیت از کجا به ذهن شما وارد و به قلمتان جاری شده است؟ حس شخصی من این بود که گویا شما در قالب یک شخصیت قصد دارید به نقد و بررسی شخصیتها و تیپهای اجتماعی در ایران بپردازید.
تعدادی از این خاطرات، اول بار سال 1379 و در زمان سردبیری دوست خوبم سید علی میرفتاح در هفتهنامه مهر چاپ شد و بعدتر، بیست قسمت دیگر از این خاطرات، سال 1381 در روزنامه همشهری به چاپ رسید. اگر خاطرتان باشد، آن سالها بازار انتشار خاطرات و کتابهای زندگینامه حسابی گرم بود. متاسفانه خاطره نویسی ما را عمدتا چند آفت تهدید میکند. یکی از این آفتها، اعتماد به حافظه است که متاسفانه در سنین بعد از میانسالی چندان قابل اعتماد نیست. آفت دیگر نقل خاطره از درگذشتگانی است که امکان پاسخگویی یا رد ادعای نویسنده را ندارند و هرکس میتواند هر خاطره و عقیده و رخداد روا یا ناروایی را به مشاهیر درگذشته نسبت بدهد. خودبزرگ بینی و عدم صداقت یکی دیگر از این آفات است. آفاتی از این دست در تاریخ نویسی و خاطرهنگاری بسیارند و بدیهی است که اگر خواننده چنین آثاری تنها به مطالعه و تطبیق یکی دو منبع اکتفا کند و اهل تحقیق و تطبیق مستندات نباشد، کمتر به حقایق وقایع دست پیدا می کند. مشکل دیگر در میان مخاطبان این دسته از آثار آن است که گاه از سوراخ سوزن می گذرند و گاه از دروازه نمی گذرند یعنی گاه دروغهای بزرگ و عجیب را باور میکنند و گاه از پذیرش بدیهیات یا وقایع کم اهمیت امتناع میکنند. در خاطرات حضرت استادی سر پروفسور حسنعلی خان مستوفی، بیشتر دو مقوله و هدف مد نظرم بود: خودبزرگ بینی خاطره نویسان و به تبع آن خودکوچک بینی خوانندگان این خاطرات. البته شق دوم پیش بینی من از واکنش مخاطب بود که بعد از انتشار خاطرات در مهر و همشهری ، بعضا درست هم درآمد.
قصد اصلی من در واقع نقد آفات خاطرهنویسی و خاطرهخوانی در کشور بود و پر واضح است که در کنار این هدف اصلی، میشد به مشکلات و آفات دیگر هم اشاره کرد که تا حد وسع به آنها نیز پرداخته ام. البته قرار بود این خاطرات ادامه پیدا کند و در ادامه سیر تاریخی اش به روزگار فعلی برسد که متاسفانه شاکی خصوصی پیدا کرد و تعطیل شد.
خب این موضوع که به خودی خود بد نیست. به چه بهانه این ستون و نوششتنش را تعطیل کردند؟
بله. می فرماید:
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست!
یکی از تلخترین شوخی های روزگار همین علت تعطیلی ستون خاطرات حسنعلی خان است. مجموعه ای از کدها در این خاطرات هست که آنها را برای مخاطبان خاص و اهل تحقیق گذاشتهام. مثلا حسنعلی خان در مقدمه همین خاطرات (صفحه 17 کتاب) می گوید که سال 1374 رییس وقت کتابخانه ملی از او وقت گرفته و خواهش کرده که ایشان خاطراتش را بنویسد. اهل تحقیق میدانند که سال 1374 سید محمد خاتمی ریاست کتابخانه ملی را داشته و در زمان چاپ این مطلب در هفته نامه مهر یعنی سال 1379 ، رییس جمهور بوده است. یا در همین خاطرات جملات و اشعاری به برخی چهرههای شناخته شده نظیر عطاالله مهاجرانی (وزیر وقت ارشاد) ، محمدعلی زم( مدیر وقت حوزه هنری) ، سید محمدحسین شهریار ، ملک الشعرا بهار و ... نسبت داده شده که بعضا نگران میشدیم که مبادا به دلیل نشر اکاذیب علیه مان اقامه دعوی شود. جالب اینجاست که هیچیک از این بزرگواران یا بستگان شان واکنشی نشان ندادند و بلکه حتی در مواردی نگاه تشویقی و بعضا تشکرآمیز داشتند. این نگاه سالم و بی آلایش مسلما مدیون درک درست و شعور والای این بزرگواران نسبت به طنز بود.
متاسفانه در همان شرایط ، یکی از بستگان زنده یاد صادق هدایت (که جز نسبت فامیلی هیچ نسبتی با فضل و ظرافت و طنزفهمی هدایت نداشت و ترجیح می دهم نامی از ایشان نبرم) طی نامهای از روزنامه خواستار تعطیلی این ستون شد.
چرا؟
چون حسنعلی خان به شیوه خود با ذکر دلایلی سعی داشت ثابت کند که هدایت خودکشی نکرده بلکه به قتل رسیده است. همان طور که میدانید خودکشی در تمامی ادیان و آیینها مذمت شده است و اگر فی المثل کسی مدعی شود که یکی از عزیزان ما خودکشی کرده ، ما تمام توان خود را برای رد این ادعا به کار میگیریم. ولی خوب ، ایشان آنطورش را بیشتر ترجیح میداد.
در مقدمه کتاب اشارهای کردهاید به خستگیتان از طنز نویسی و اینکه گویا دیگر قصد طنز نویسی ندارید. این ماجرا صحت دارد؟
به تاریخ آن متن اگر عنایت کنید متوجه میشوید که مربوط به سال 1379 است و زمانی که من برای مجله مهر مطلب مینوشتم. هدفم از نوشتنش این بود که مخاطب متن کار را جدی ببیند و حس نکند که در این خاطرات با یک موضوع طنز مواجه است. من قصد نداشتم قصه حسنعلیخان را به شوخی روایت کنم و به همین خاطر میخواستم با تمهیداتی، فارغ از عنوان نویسنده که با طنزپردازی شناخته شده است، این متن دیده شود و خب به طور طبیعی این مساله نیاز به مقدماتی داشت.
جدای از این ها ، حس و حال این روزهای من هم بسیار به آنچه آنجا نوشته ام شبیه است. واقعیت این است که خیلی از مطالب هستند که خواندنشان برای ما شیرین و لذت بخش است اما الزاما تولید و فرآوری آنها نیز برای مان شیرین و لذت بخش نیست. در کار طنزنویسی از این جهت که تولید کننده دچار فشار مضاعف است زودتر از سایر شقوق نویسندگی دچار خستگی میشود.
یکی دیگر از دلایل دلسردی اهل فرهنگ و هنر هم این است که در کشور ما هیچ کس به فراخور تلاشش نتیجه نمیگیرد. آدم فرهنگی درست است که به قول حافظ بیمزد و منت هر خدمتی را میکند اما این حق را هم دارد که از مخدومان بیعنایت، سرخورده و دلسرد شود.
و خود شما هم الان مواجه با همین مخدومان بیعنایت هستید؟
خوشبختانه سالهاست که دیگر کار من از مخدومان بی عنایت گذشته است! مخدوم من مردم و مخاطبان آثارم هستند که خوشبختانه بیش از لیاقتم به من عنایت دارند. اما عنایت و محبت مردم، تکلیف را از گردن دولتمردان و کارگزاران فرهنگی ساقط نمیکند. مثل این است که به رستورانی بروید و هزینه غذایتان را هم بپردازید ولی در نهایت به واسطه آشنایی با برخی از مشتریان و تعارف و مهربانی آنان، با لقمههایی پراکنده خود را سیر کنید. درست است که از گرسنگی نمردهاید و غذایی خوردهاید ولی این شیوه درستی برای سرویس دادن به مشتری نیست. هنرمندان و اهل فرهنگ، با تولید هنری شان دارند هزینههای رستوران کشور را میپردازند و حق دارند که سرویس مناسب مطالبه و دریافت کنند.
میدانم که خود سید مهدی شجاعی راضی به نقل این جملات نیست ولی بیش از پنج سال است که این بزرگمرد با کرامتی مثال زدنی و بی هیچ چشمداشت، تامین هزینههای زندگی مرا بر عهده گرفته است. می گویم بیهیچ چشمداشت چون در همان دیدارهای اولیه مان حق التالیف تمام آثارم را حتی قبل از تحویل آثار، به من پرداخته است و هنوز هم به شیوه کریمانه خود بهانه میجوید تا از فشارها و مصایب زندگیام بکاهد. من از وضعیت نابسامان نشر و مشکلات مالی و روحی که گریبانگیر سیدمهدی شجاعی است، بی خبر نیستم. میدانم که او در همین وضعیت و با تحمل تمام این سختیها و مشکلات مالی، با همین جسم و روح رنجور ، متکفل هزینههای بسیاری از اهل فرهنگ است. در کشوری که تمام وزارتخانهها و سازمانها و ادارات و حتی شهرداریهایش ـ با ربط یا بی ربط ـ معاونتهای فرهنگی و هنری با امکانات و بودجههای تعریف شده دارند ، چرا باید اهل فرهنگ و هنرش دغدغه معیشت داشته باشند. متولیان فرهنگی، رشد و غنای کمی و کیفی هنر و ادبیات کشور را به حساب حسن تدبیر خودشان نگذارند. به گمان من این رشد و تعالی ، بیشتر مرهون کسانی چون سید مهدی شجاعی است که با کمترین امکانات و بی هیچ ادعا ، یک تنه به اندازه ی وزارت فرهنگ و ارشاد به فرهنگ و هنر کشور خدمت می کنند.
خب برگردیم به نکته ظریف خود بزرگ بینی و خود کوچکبینی ایرانیها که به آن اشاره کردید. از میان این همه صفت خوب و بد این مردمان چرا شما سراغ این دو صفت از جامعه رفتهاید. یعنی جامعه به طور عمده ایرانی را چرا با صفت های خود بزرگ و خود کم بین دیدهاید و دست به تحلیل آنها زدهاید. اصلا خود شما از کجا مطمئن هستید که این دو صفت میتواند محلی از صحت و حقیقت برای ما داشته باشد؟
من اساسا در طنز یا در هر شاخه و ژانر ادبی و هنری دیگر ، با طرح مفاهیم بزرگ و انتزاعی مخالفم. در مورد استقلال، آزادی، شرف و وجدان و ... میشود شعار ساخت ولی نمیشود درباره شان شعر گفت. در طنز هم به طرح این مفاهیم کلی اعتقادی ندارم. نکته حائز اهمیت در طرح و نقد همان مصداقها این است که مشکلات و معایب انسانها مثل دومینو یا حتی شبکههای نامنظم با هم در ارتباطند. مثلا خودبزرگ بینی، لااقل موجب شکل گیری معایب دیگری چون توهم، غرور بیجا و دروغگویی میشود و هر کدام از این عیبها بانی و موجد آفات دیگر است.
گرچه خود آن دو عیب اجتماعی (خودبزرگ بینی و خود کوچک بینی) عیبهای بزرگی هستند ولی هر دو ریشه در نا آگاهی و ضعف مطالعه دارند که از مشکلات فراگیر عصر ماست.
مثالی عرض کنم: در یک جمع دوستانه یا حتی بین عدهای دانشجو بگویید که : سال 1324 که رضاشاه عدهای را برای آموزش به فرانسه فرستاد، پدربزرگ من در نشریه چلنگر یک شعر انتقادی چاپ کرد و به همین خاطر به زندان افتاد. فکر میکنید چند نفر در آن جمع بدانند که رضا شاه سال 1320 از سلطنت خلع شده و چهار سال بعد از خلع ید ، گروهی را به فرانسه نفرستاده و اساسا نشریه چلنگر هم پنج ـ شش سال بعد از آن تاریخ چاپ میشده و در نهایت کل قصه دروغ است؟ می بینید چقدر راحت با استفاده از فقر مطالعاتی مخاطب، میشود دروغ گفت؟
مثال دیگر: در همان جمع یا جای دیگر بگویید: یک شب بارانی داشتم در بزرگراه رانندگی میکردم که دیدم یک آقایی در آن باران سیل آسا بنزین تمام کرده و در حاشیه بزرگراه ایستاده است. من که همراهم یک ظرف بنزین داشتم، ایستادم و به او کمک کردم. فکر می کنید آن آقا کی بود؟ استاد محمدرضا شجریان! شک نکنید که بیشتر مخاطبان حتی اگر به رویتان نیاورند، در دل می گویند: آره جون خودت... استاد شجریان با آن محبوبیت و جایگاه محتاج چهار قطره بنزین تو بود! کاری به راست و دروغ این قصه نداریم ولی رخ دادن چنین اتفاقی چه استبعادی دارد؟ مگر ممکن نیست استاد شجریان هم مثل هر شهروند دیگر در خیابان به کمک و همیاری دیگران نیاز پیدا کند؟ این روی دیگر همان سکه است یعنی خودکوچک بینی آن هم در حد دیدار تصادفی یک شخصیت مشهور. جالب اینجاست که این خودکوچک بینی بیشتر در حد ملی است یعنی اگر بگویند یک زن فقیر سنگاپوری با تلاش و پشتکار توانسته نیمی از سالنهای تئاتر برادوی را بخرد راحت تر باور میکنیم تا این که بگویند یک تاجر موفق ایرانی توانسته در سنگاپور فروشگاهی زنجیرهای تاسیس کند!
دلم میخواست خواننده این خاطرات حتی به نیت رد و تکذیب ادعاهای حسنعلی خان کمی به مستندات تاریخی رجوع کند. البته چون قصد دخل و تصرف در وقایع تاریخی نداشتم، با کدهایی مخصوص به خواننده اهل تحقیق پیام میدادم که قضایا را زیاد جدی نگیرد.
به هر حال اسم شما که میآید ذهن همه میرود به سراغ طنزو شوخی و نه مکاشفه در تاریخ!
شاید ولی مشکل اینجا بود که این اتفاق نیفتاد و اتفاقا خیلی ها حتی اهل تحقیق آن را جدی گرفتند. ببینید من برای نوشتن هر قسمت از این خاطرات واقعا وقت میگذاشتم و مطالعه میکردم. تمام تاریخها و وقایع مبتنی بر مستندات تاریخی است.اگر مثلا جایی نوشته ام که در فلان تاریخ در فلان شهر ، با فلان شخصیت تاریخی در باره فلان موضوع حرف زدیم ، میبایست مطمئن میشدم که آن شخص در آن تاریخ زنده بوده و در آن شهر ساکن بوده و محور بحث علاوه بر ارتباط با آن شخصیت ، اساسا موضوعیت داشته. ضمن اینکه باید آن تاریخ را به یاد می داشتم تا با تاریخ مطالب دیگر تداخل نداشته باشد. شاید به دلیل همین مستندات بود که فی المثل محققی از دانشگاه کلمبیا برایم ایمیلی فرستاد و با اشتیاق خواستار منابع مطالعاتی در مورد حسنعلی خان مستوفی بود و همزمان دو دانشگاه کشور در ایمیلهای جداگانه از من خواستند تا در دعوت از استاد برای دیدار و سخنرانی در آن دانشگاهها وساطت و میانجی گری کنم!
البته بعدها برخی از دوستان با ذکر دلایلی مدعی شدند که متوجه غیر جدی بودن این خاطرات شده اند. فی المثل یکی میگفت: من از اولش می دانستم که هیچ ایرانی لقب سر نگرفته است. ملکه انگلیس که ما ایرانیها را قابل این چیزها نمیداند. حالا اگر حسنعلی خان اروپایی و آمریکایی بود، میشد قبول کرد. البته این دوست ما ضمن ابتلا به عارضه خود کوچک بینی ، خبر نداشت که لقب سر مخصوص به ساکنین و زادگان ولایت بریتانیاست و نه حتی آمریکا یا ولایت دیگر. ضمن این که اگر به تاریخ مراجعه کرده بود میدانست که در طول تاریخ بسیاری از ایرانیان القاب و نشانهایی به مراتب ارجمندتر از سر از ملکه انگلستان دریافت کردهاند فی المثل محمدحسن خان اعتمادالسلطنه وزیر دانشور انطباعات در عصر ناصری که چند نوبت مقام و نشان و از جمله نشان درجه یک بریتانیای کبیر را دریافت داشته است. یا دیدارشهروندان عادی ایرانی با مقامات عالیرتبه کشورها امر غریبی نبوده و با خواندن خاطرات حاج سیاح محلاتی و داستان ملاقاتش با امپراتور ژاپن و دیگر مقامات برجسته سیاسی کشورها ، ادعاهای حسنعلی خان هم باورپذیر می شود.
چرا در این متنها به موقعیتهای امروزی تر اشاره نمیکنید و زندگی این فرد در بستری از روایتهای تاریخی میگذرد آن هم با زبانی سنتی و تاریخی که مخاطب را یاد دوران قاجار میاندازد؟
به طور مطلق اینطور نیست. من در این خاطرات مثلا از آقای مهاجرانی که در زمان تالیف این یادداشتها خودش وزیر ارشاد بود، نام برده ام یا دیگرانی که در قید حیاتند و جالب اینکه هیچ یک از این بزرگواران ادعاهای حسنعلی خان یا نقل قولهای نسبت داده شده به خودشان را رد و نفی نکردند. ضمن این که قرار بود نگارش این خاطرات تا زمان حال ادامه پیدا کند که نشد.
ماجرای عکسهای پایان کتاب چیست؟ شخصیت حسنعلی خان که در همه عکسها حضور دارند ، گویا پدر شما هستند ؟
بله تصاویر پایانی کتاب مرحوم پدرم هستند. نام ایشان حسنعلی بود و ساکن احمدآباد مستوفی بودند. اصلا این شخصیت و نامش بر اساس پدر شکل گرفت. ایشان خیلی این شخصیت را دوست داشت و علاقه زیادی داشت که این اثر منتشر شود. برخی عکسهای پدر را خانم آذین زنجانی گرفتند و تعداد بیشتری را دوست عکاس مان آقای علی عسکری. یکی از کدهای اهل تحقیق و تدقیق که عرض کردم همین عکسها بود. توقع داشتم کسی بپرسد که چطور می شود که این حسنعلی خان در زمان تاجگذاری رضا شاه همان شکل و سن و سالی را داشته باشد که در حال حاضر؟!
جناب زرویی وقتی تجربیات خود را در ناکامیتان در جریان ثابت طنز نویسی در مطبوعات و تحمل نشدنش کنار هم میگذارید فکر میکنید هنوز هم این وضعیت ادامه دارد؟ یعنی اگر الان میخواستید ستون مشابهی بنویسید وضعیت به همین شکل و صورت بود؟
من اسم این اتفاق را ناکامی نمی گذارم. این تقدیر رسانهای کشور ماست. چند برنامه ی تلویزیونی و رادیویی یا چند ستون مطبوعاتی را می شناسید که توسط یک فرد یا گروه در بلند مدت دوام آورده باشد .اساسا تجربه نشان داده است که ستون های طنز مطبوعات ایران هیچکدام ستونهای دنبالهداری نبوده است. هرچند که برخی سالهای طولانی هم نوشته شده و باقی مانده باشند مانند ستون دوکلمه حرف حساب مرحوم کیومرث صابری(گل آقا) که می توان روی دلایل تداومش بحث کرد.
مگر روزنامههای ما خودشان چه قدر جایگاه مستحکمی دارند؟ کدامشان آمدهاند که مانده باشند؟ همه میدانند که قرار است به صورت هدفمند چند سالی کار کنند و بروند. در این فضا خود روزنامه نگار طنز پرداز هم میداند که زمان کوتاهی برای ستون نوشتن وقت دارد. برخی نشریات هم که کمی پشتشان گرمتر است آنقدر خطوطشان تعریف شده و بسته است که باید با یک قرارداد نانوشته واردشان شوی.
طنز نویس امروز باید بپذیرد که هر روز باید مطابق سیاست روزنامه مطلب تولید کند و این از آفتهای طنز ژورنالیستی ماست که باعث میشود ستونهای مطبوعات عمر چندانی نداشته باشد.
مخاطبان محترم گروه فرهنگی مشرق می توانند مقالات، اشعار، مطالب طنز، تصاویر و هر آن چیزی که در قالب فرهنگ و هنر جای می گیرد را به آدرس culture@mashreghnews.ir ارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود.